گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم ... حالا یک بار از شهر می رویم ... یک بار از دیار ... یک بار از یاد.... یک بار از دل ....و یک بار از دست ...آری گذشت دیگر آن زمان .... در زندگی شهرنشینی و به اصطلاح راحت صبح، قبل از آنکه از خانه بیرون بروم، مدادی بر می دارم و روی یک تکه کاغذ طرحی از یک لبخند می کشم. آنوقت پشتش را تف می زنم و می چسبانم روی لبهایم. هر کس چیزی گفت، هر کس حرفی زد، هر کس نگاهی کرد، هر کس نزدیک شد، رویم را بر می گردانم و کاغذ را نشانش می دهم. کاغذ تف مالی شده تا عصر خشک می شود و شل می شود و نمی دانم دقیقا چه وقتی می افتد و گم و گور می شود و من می مانم و غروب و شب و لبهای بدون لبخند کاغذی… و غیر قابل تحمل می شوم؛ برای خودم، برای دیگران. فردا صبح، دوباره مداد را بر می دارم و دوباره لبخند تازه ای می کشم و دوباره با تف به روی لبهایم می چسبانم. می دانم… یک روزی بالاخره یا مداد به انتها می رسد، یا کاغذ تمام می شود، یا تف هایم می خشکد… و من می مانم و خشک و هیچ و خالی. قدیما یادش بخیر .... زندگی و دوران کودکیم تو روستا با آنکه اسباب بازی هامون، لوکس یا خریدنی نبودند ... فقط یه لاستیک کهنه ی دوچرخه و یک تکه چوب یا یه پیش مخ لیت شده ( گرز یا ساقه نخل) تمام روزمون رو پر از شادی و شور و نشاط میکرد. گاهی با تعجب از خودم می پرسم اون روزها کجا رفت .... هنوز باورم نمیشه اون روزها دیگه بر نمیگرده ... بله توی دنیای امروز کنار امدن با این همه آدم سخته. بقول دکتر شریعتی؛ سخت است حرفت را نفهمند، سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند، حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ، اشتباهی هم فهمیده اند.
تاریخ: چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:دنیای دلتنگی، حرف,
ارسال توسط ناصر پیکری